سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

رویای پاک سپنتا

پنج ماهگي مهتاب زندگي من

146 روزه ای و 23 بهمن ماه 92 براي اولين بار شست پاي كوچولوتو گرفتي توي دستات و گذاشتي توي دهن خوشگلت ،چقدر از ديدن اين لحظه ماماني ذوق كرد خدا ميدونه الهي من قربونت برم    غلت مي زني، ‌قل مي‌خوري  و سعي ميكني روي دستات بايستي و سر و سينه تو بالا بگيري، تمام تلاشو ميكني كه به جلو حركت كني و وقتي نمي‌توني با گريه كردن اعتراض تو نشون مي دي ... عمرم يه روز ميرسه كه راه ميري، مي‌دوي  چرا انقدر عجله داري آخه زبل خان... فنقل جونم ما رو شكست دادي با حربه عشقت، پرچم پيروزي رو تو بغل ما به احتزاز در آوردي هر چند توي اين جنگ خيلي ها به كمك اومدن و تنهات نذاشتن .... 27 بهمن 1392 تولد پنج ماه...
27 بهمن 1392

قلب بيچاره من به روي تو آغوش باز مي كنه ....

عشششششششششششششقي عششششششششششششق قربونت برم من که این روزا تمام تلاشتو می کنی که غلت بخوری ولی فعلا فقط می تونی به پهلو بشی ... فندوق مامان تنها بودن رو هم که دوست نداری و يه لحظه هم حاضر نیستی گهواره آغوش رو ترک کنی، اما من و بابا سعيد تصميم گرفتيم كه عادت بغلي بودنت رو ترك بديدم هر چند دل ماماني طاقت ديدن چشماي باروني تو  رو نداره .... به هر ترفندي هم كه شده سعي مي‌كنيم توي كريرت باشي و بغلت نكنيم، كنارت مي شینيم باهات بازي مي‌كنيم، حرف مي زنيم و هزار كار ديگه .... ولي شما فقط ثانيه‌اي گريه كردن يادت ميره ، روزا بابا سعيد زنگ مي زنه مدام مي خواد كه من مقاومت كنم اما من گاهي تسليم نگاه...
19 بهمن 1392

زمستانه

یازدهم دی اولین برف سال 92 بارید و همه جا رو سفید پوش کرد، امسال زمستون خيلي سرد و خداي مهربون نعمت بارون و برفشو از ما دريغ نكرد... شكر، اما از سرماي زمستون هم خيلي به خودمون لرزيديم. صبح‌ها وقتي از خواب بيدار ميشي اول يه ساعتي با هم روي تخت بازي مي‌كنيم و كشتي مي‌گيريم، وقتي مثل تيله كوچولو از اين طرف تخت به اون طرف قلت مي‌دم كل مي‌خندي،‌ عاشق ايني كه ماماني رو زانوها تو گاز بگيره  و شمك كوچولوتو قلقلك بده ... وقتي كه باهات بازي نمي‌كنم كلي ناراحتي ميكني و نق مي‌زني . با بزرگتر شدنت ميونت با بابا سعيد هم روز به روز بهتر ميشه طوري كه وقتي غروب از سر كار بر مي‌گرده و به محض اينكه از...
15 بهمن 1392

ماهی تنگ من

مثل یه ماهی کوچولو  تو تنگ وجودم داری بازی میکنی هی خودتو می زنی به شیشه تنگ وجودم شاید که راهی باز بشه به سوی دنیای دریائیت... الهی، ماهی کوچولوی من دوباره حبابهای وجودت داشتند تو دل من دونه دونه می ترکیدن . وای خدا این ماهی کوچولو چقدر زور داره! داشتم با چشمام می دیدم که چطور به شکمم ضربه می زنی انگار دلت از تاریکی گرفته ... بابا سعید انقدر به شکم مامانی زل زد تا تو خودتو از پشت دیوار شکمم بهش نشون دادی و بابای مهربون با یه بوسه از زحماتت برای نشون دادن خودت تشکر کرد. تا نیمه شب تا وقتی که خواب اختیار رو از من بگیره هی تو دل مامانی حباب می ترکوندی و واسه خودت بازی می کردی ای جانم.... &...
1 بهمن 1392
1